
تا یادم هست همیشه موضوع اولین نوشتهها در بلاگها این بوده و هنوز هم هست که چرا قرار است بنویسم. حداقل همیشه برای من همینطور بوده. به این سؤال فرامتنی، در چندین بلاگی که شروع و بعد رها کردم، همیشه هم جوابهای متفاوتی دادم که البته جزئیاتش یادم نیست. این سومین بلاگ و بالطبع سومین باریست که قرارست به این سؤال بیمورد جواب دهم.
بعد از یاهو ۳۶۰! (بله اینقدر پیرم)، که اولین بار با نوشتن آشنا شدم و سانتیمانتالیسم آبکی تحویل ملت میدادیم، با وردپرس اولین بلاگم را شروع کردم که خیلی دوستش داشتم. واقعیتش این است که هیچی از آن یادم نیست؛ ولی اولین نوشتههای جدیم آنجا بود. بعدها به دلایلی نامعلومی پستها بایگانی شد، درها تخته شد و بعدترها بلاگی دیگر شروع شد با همین نام کنونی و با پوستهای قشنگتر که بیشتر از یکی دو تا نوشته نپایید.
حالا، بعد از این همه مدت، رویکردم متفاوت است. الان مثل فلاسفهٔ کهنهکار و کهنهسال، قبل از جواب، طفره میروم و سؤال را با یک سؤال فرا-فرامتنی پیچیدهتر میکنم: که اصلاً چرا باید در مورد چرایی نوشتن نوشت؟ یا «چراچرانوشتننوشتن»؟! جواب یک خطیش این است که اصولاً کسی که چیزی دارد که بنویسد نمیآید آسمان ریسمان بهم بافد که چرا مینویسم. یک راست میرود سر همان چیزی که باید بگوید. این نوشته به خاطر این هست که نوشتهی دیگری نیست؛ هنوز.
برگردیم به همان سؤال «چرا نوشتن». نوشتن، به گمانم، مسبب زایش است. این مهمترین و اصلیترین جواب این پرسش فرامتنی است. بحث در معاشرتی دوستانه یا تعاملات مشتپرکن با آدمها — نه آن حرفهایی که مثل باد میآید و میرود و کسی هم چیزی خاطرش نیست — دقیقاً همین کارکرد را دارد: پردازش مشاهدات. ساده است که دانش[۱]نه به معنی علم که حکمت واژهٔ مناسبتری به نظر میرسد. از پردازش مشاهداتمان به دستمان میآید؛ مگر آنکه آن را از بیرون کسب کنیم؛ مثل خواندن کتابی، یا صحبت با دوستی. جالب است که پردازش و تولید دانش از مشاهدات و فکر کردن در مورد دغدغهها و موضوعاتی که زندگی غیرحرفهایمان با آن سخت در هم تنیده شده آنقدری برایمان مهم نیست؛ در حالی که همین کار در زندگی حرفهای خودمان روتینی جدانشدنی است. همانطور که در زندگی حرفهای به آن رسیدهام چیزی دستت را نمیگیرد؛ مگر آن که بشینی و ته و تویش را روی کاغذ بنویسی. این زایش حکمتی که میگویم از فکر کردن در حمام یا در راه خانه به دست نمیاد.
حالا آنقدر ننوشتم و آنقدر زندگیِ بیوطنی ما را از فرهنگ و جنبهی اجتماعی افکارمان بیگانه کرده که بعضیوقتها فکر میکنم این فردیت افراطی گاهی آنقدر ذهن را راکد نگه میدارد که تاریخ انقضای افکارمان میگذرد. باید مواظب بود که مثل آن مهاجر ایرانی نشوم که سال ۵۷ مهاجرت کرد رفت لسآنجلس و هنوز برای چندمین بار دارد از خاطراتش از کنسرت گوگوش در هتل میامی تهران برای همپیالگیهایش میگوید. فکر که کهنه شد، دیگر نمیتوان گفتش. مثل همین عنوان متن که بر میگردد به زمان غارنشینی در دانشگاه تهران که امشال (امین شالی) در بلاگش نام لینک به بلاگ آن موقع من را گذاشته بود «کار تو نیست». این را اگر ندانی جالب است. ولی وقتی هزاربار گفتی، سوراخ شد، زانو انداخت؛ رو میخواهد بگذاریش عنوان یک نوشته. خلاصه، کسی که اینجا نیست، خاطرهٔ زانوانداخته بماند آن بالا.
بماند که عنوان کهنه است؛ ولی هنوز برای یک موضوع حرف دارد بزند: که کارتونیستی شغل من نیست. این کارتونیستی به آن بخشی از زندگی بر میگردد که دارد تاریخش میگذرد. آن یکی بخش حرفهای و کامپیوتردان زندگی حالش خوب است؛ چون هر روز تلاش میکنیم که در کارمان چیز جدیدی داشته باشیم، مشارکتی کنیم و به روز باشیم. آن بخشی که خاک میخورد داستان زندگیم هست. قرارست که کارتونیست خوبی باشم.
خلاصه حرف هست. حرف را هم باید گفت. اگر بیارزد باید نوشت تا سامان بگیرد. پس نوشتنیها را میگذارم زمین همینجا. حالا اگر کسی خواند، اگر خوشش آمد که موضوع دیگری است؛ ولی اگر قرار باشد برای خوش آمدن دیگری بنویسم که کل هدفی که گفتم و دلیلی که بافتم همهاش میرود زیر سؤال. به خاطر همین، اینجا احتمالاً پر از نوشتههایی خواهد شد که به درد کسی نمیخورد. این کتابفروشی مشتری ندارد؛ کتابها برای صاحب پیر کتابفروشی است که ماجراجوییهایش در کتاب شکل میگیرد.
شاید هم زندگی آنقدر پیچیده نیست که این همه فکر کردن بخواهد؛ شاید هم اینها را همه نوشتم که تایپوگرافی بلاگم را تست کنم. به هر حال، به نظرم هیچچیزی آن چیزی نیست که در ظاهر نشان میدهد.
پاورقی
↑۱ | نه به معنی علم که حکمت واژهٔ مناسبتری به نظر میرسد. |
---|
یه بار نوشته بودم از آرزوهایی که توی یه صندقچه گذاشتیم و چند وقت یه بار مرورش میکنیم و میدونیم به بعضی هاش هیچوقت قرار نیست برسیم. احساس میکنم کارتونیست شدن برای تو یکی از همین آرزوهاست. آرزوهایی که هی به رسیدن بهشون امیدواریم و هی با گذشت زمان و پیچیده تر شدن شرایط میبینیم مسیر رسیدن بهشون مدام ناممکن تر میشه. ولی من آدمی مثل تورو به نوشتن تشویق میکنم. قطعا چیزی که تو بنویسی خیلی بهتر از هزاران نوشته صد من یه غازی هست که هر روز و هر روز تو وبلاگ ها و پستهای اینستاگرامی نوشته میشه. بنویس. همین
آره یادمه نوشتهات رو. شاید اون آرزو به اون شکلی که تو ذهنمون بوده رو نشه عملی کرد؛ ولی به نظرم تا حدی میشه یه طوری چپوند تو زندگی الانمون.
ممنون بابت تشویق به نوشتن! به علاوه مزین کردی اینجا رو! 🙂